یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

مشکلاتی که نمی بینیم!


به این مشکل حتماً بر خورده ایم که وقتی می خواهیم با همدیگر وارد بحث شویم، زود تر از هر وقت دیگر، که چنین بحث هایی نداریم از کوره در می رویم و عصبانی می شویم و می خواهیم صرفاً نظرات خودرا به کرسی صدق بنشانیم. آنچه به نظر من مسالۀ مهمی به نظر می رسد این که وقتی می خواهیم وارد چنین بحث هایی شویم هیچ کدام خودمان اگاهی لازم را راجع به مساله نداریم.

خالی بودن ذهن مان و نداشتن اطلاعات نه کافی که حتی لازم باعث می شود، توان شنیدن نظریات دیگران و حتی توجیه آنچه را خود می خواهیم بگوئیم نداشته باشیم. در نتیجه خیلی زود عصبانی و ناراحت می شویم وسعی می کنیم، به دیگران هم اجازۀ توجیه و صحبت کردن ندهیم.

مشکلی که به صورت عموم در چنین شرایطی داریم این است که حتی خودما متوجه این نیستیم که وضع خوبی نداریم. همیشه فکر می کنیم دیگران مشکل دارند، و ما مشکلی نداریم. اینکه فکر می کنیم مشکلی نداریم و در عین حال، مشکلات فراوانی داریم و آنهارا نمی بینیم هم، خود نوعی از مشکل است که به مشکلات دیگر فزوده شده است.

 

جدال هایی با ذهن خالی!

گاهی دلم برای بحثهایی که بتواند کوچکترین نتیجه ای داشته باشد تنگ می شود. معمولاْ بحث ها و جدلهای بی شماری داریم و داشته ایم. همه مان در هر بحثی روی یک نتیجه ایستاده ایم و به هیچ صورتی از آن نگذشته ایم.

یکی از دلایلی که ما در بحث ها صرفاْ به نتیجه ای تکیه می کنیم که خود ما آنرا گرفته ایم - این است که هیچ درک مشخصی از همان چیزی که حتی خود ما به ان معتقدیم نداریم  و از سوی دیگر همه مان هیچ نوع آمادگی را برای درک نظریات دیگران و فهم آنها و نیز برای تغییر خود نداریم. از اول فرض را بر این گذاشته ایم که در هر صورت ما بر حقیم و با این حال می خواهیم فقط دیگران را قانع کنیم نه اینکه در صورت ضرورت قانع هم بشویم. 

از سوی دیگر ذهن ما در مورد مسائلی که روی آن بحث و جدل می کنیم غالباً وگرنه همیشه خالی است. آنچه بر مبنای آن استدلال می کنیم، چیزی نیست جز فرضیات درست پنداشته مان راجع به موضوع. این دلیل دیگری می شود بر اینکه امکان تغییر را نداشته باشیم.

به علاوه بیشتر بحث های ما به جدال های بیهوده کشیده می شود. شاید یکی از دلایل آن نیز این باشد که نسبت به موضوع آگاهی و اطلاعات لازم را نداریم. در این حال ما توان تحمل نظرات مخالف مانرا هم نداریم. یا حتی نمی توانیم نظریات دیگران را درست بشنویم تا فرصتی برای فهمیدن آن فراهم شود. در این شرایط همه مان فقط حرف می زنیم و هیچ کدام مان نه حاضر به شنیدن دیگرانیم و نه حتی به شنوندۀ خویشتن فکر می کنیم.


دو گوش داریم برای شنیدن، دو چشم داریم برای دیدن و یک زبان برای سخن گفتن. پس باید دوبرابر حد اقل بشنویم، دو برابر ببینیم، و یک برابر آنرا با تجزیه و تحلیل بگوئیم تا دیگران هم ما را بشنوند و هم مارا ببینند.

داستان یک آخوند

 

کمی پیشتر پائین نشسته بودیم، یکی از دوستان دانشجو این جا قصۀ یکی از سفرهایش را می کرد. برای من جالب بود. ایشان از ولایت لوگر بودند. از سفرش با یک آخوند (مولوی) به ایران قصه می کرد. می گفت: اوایل که رفتیم این آخوند خیلی مذهبی بود. با ریش دراز. البته می گفت خودم نیز چون آن زمان در افغانستان طالبان حاکم بودند، ریش داشتم. وقتی به زاهدان رسیدیم، من ریشم را پاک تراشیدم. مولوی به من چپ چپ نگاه میکرد و می گفت شما کافر شده اید. من از ایشان خواستم، ریشش را اصلاح کند. به او گفتم در ایران نمی شود با این ریش به سر برد.

می گفت حرفم را قبول نکرد. با هم رفتیم ایران. به خاطر اینکه از یک جا بودیم مدتی در یک اتاق زندگی می کردیم. دو ماهی گذشت و همینطوری همدیگر را لحاظ می کردیم. برای ما دورۀ جوانی سرشار از غرور و شهوت بود. فلم زیاد می دیدیم. و این آخوند با فلم دیدن نیز تا حد زیادی مشکل داشت.

یک شب یک فلم سکس آورده بودیم، فلم را گذاشتیم و این آخوند سرش را زیر لحاف برد. ما صدای فلم را پائین آورده بودیم تا او نشنود. ساعتی نگذشته بود دیدیم که آخوند شر شورش برآمد. به رفقا گفتم حرفی نزنید آخوند به حرکت آمده!

کم کم دیدیم آخوند خودش را به طرف تلویزیون گرداند ولی هنوز کمپل روی سرش بود. همینطوری که حرکت می کرد کمپل را با قلم یا چیز دیگری شکافته بود. یک بار دیدم لحاف شکافته شده بود و چشمش از آنجا دیده می شد. چند لحظه ای همانطوری که می دیدیم دربرابر شیخ هم سکوت کرده بودیم. بعد لحاف را از روی سر شیخ کشیدیم پائین و دیدیم او از ما دقیقتر به فلم نگاه می کند.

آلت مردانگی اش هم برخواسته بود. و بعد آخوند وقتی کمپل از سرش کشیده شد و افشاء شد، جلوتر از دیگران نشسته بود!!!

(این فقط داستانی بود که شنیدم. بنده نظری  فعلاً ندارم.)

ما در دوره ی گرد آوری هستیم!

مدتی است به این دلمشغولی گرفتارم که هنوز چرا بچه های هزاره از هر کاری سرسرکی می گذرد و به قول استاد جواد سلطانی که می گفت <غووج> فکر کنیم، غووج فکر نمی کنیم؟

ما بیشترین وقت مانرا صرف گرد آوری می کنیم. برفرض اگر دانشجو هستیم بیشترین وقت مان در کتاب فروشی برای خریداری و شناسائی کتاب می گذرد و اتفاقاً تا آنجائیکه من متوجه شده یک دانشجوی هزاره به مراتب از قومیت های دیگر داخل کشور در دوران دانشجوئی بیشتر کتاب گرد آوری می کند. ولی در خواندن یا سرسرکی می خواند و یا هم اکثراً نمی خواند. اگر برای آموزش زبان باشد، بیشتری کتابهای گرامری را گرد آوری می کند ولی کمترین گرامر را می آموزد! و قس علی هذا!

 

ما هم که این روزها زبان روسی می خوانیم بیشتری وقت مانرا برای گرد آوری مطالب آموزشی مصرف می کنیم و احتمالاً بهترین مواد آموزشی را هم در اختیار داریم ولی کمترین وقت مانرا صرف اموختن آنچه در اختیار داریم می کنیم. در حالیکه کسان دیگری که اینجا هستند عملاً کمترین مواد آموزشی را در اختیار دارند ولی خیلی بیشتر از ما روی آموختن همان مواد در دست داشته شان کار می کنند. و شاید بیشتر از ما آموخته اند نیز هم!


فکر می کنم ما هنوز به این درک نرسیده ایم که صرف داشتن مواد آموزشی و یا هرچیز دیگری که گرد آوری می کنیم، کافی نیست، بلکه درونی کردن و آموختن آن و تصرف کردن در آن مهمتر است. کمترین داشته ها را داشته باشیم ولی آنرا طوری داشته باشیم که با کوچکترین اتفاق از دست مان نرود. آخوندی سی سال درس خوانده بود، و یادداشت گرفته بود. وقتی درسهایش تمام شد، تمام یادداشت هایش را بار خرش کرد و با خود می خواست به خانه اش بیاورد. در راه از قضا دزد سر راهش را گرفت. تمام کتابها ونوشته هایش را باخود برد. آخوند فکر کرد عجب بیچاره ای شده! دوباره وقتی دید تنها داشتن یادداشت و کتاب کفایت نمی کند تصمیم گرفت سی سال دیگر برود و اینبار به جای یادداشت فقط بیاموزد و بار دوم فقط آموخته بود.


ما قضیه مان و سرنوشت مان و وضعیت مان کمابیش شبیه همان آخوند است. خیلی مواد خوبی جمع آوری می کنیم ولی خیلی استفادۀ بدی می کنیم و یا هم شاید استفاده اصلاً نمی کنیم. پس بجای داشتن این همه کتاب فقط پنج تا کتاب را خوب بخوانیم. بجای داشتن ده ها کتاب گرامر، فقط یکی را خوب بخوانیم چون همان یک کتاب خیلی از قواعد گرامری را دارد.


بجای رفتن به جان خیلی از کارهای زیاد فقط یکی را انجام بدهیم خوب و تمام، زیرا این بهتر خواهد بود نسبت به آنکه دنبال صد کاری برویم و هیچ یکی را انجام ندهیم. هرکاره وبیکاره بودن سودی به حال ما نخواهد داشت. یک کاره باشیم و همان یک کاره باشیم فقط.


به این خاطر ما هنوز در مرحله گردآوری هستیم که امیدوارم یک مرحله باشد واقعاً و بگذرد زیرا اگر همینجا بمانیم، ماندن در هیچ خواهد بود.

دردسر هایی برای همیشه

گاهی ممکن است آدم به یک مشکلی بر بخورد که فقط برای یکبار است. این مشکلات تمام می شوند می رود. مثلاْ من در این شهر بیگانه می روم بیرون اما پاسپورتم را باخودم نمی برم. یک پولیس سر سرک توقفم می دهد و از من می پرسد پاسپورتت کجاست می گویم اتاق. ساعتی دعوا می کنیم یا ازادم می کند یا باخود می برد همان جایی که خودش کار می کند. بازداشتگاه و امثال اینها. من به یکی از دوستانم ممکن است زنگ بزنم و  پاسپورتم را بخواهم و قضیه تمام بشود و برود.

ولی گاهی هست که کاری را گیر می کنیم که برای همیشه است و برای همیشه به عنوان یک مشکل محسوب می شود.

مثلاْ: حالا ما زنده هستیم. وقتی زنده هستیم مشکلی پیشروی ما هست همیشه به این خاطر که باید زندگی کنیم. برای زندگی کردن هم باید کار کنیم و کار خودش مشکل دیگری است. کار پیدا کنیم. همیشه آنجایی که کار پیدا می کنیم برویم سر کار. و همینطور. این مشکلی است که حل نمی شود. عینی تا زمانی که زنده هستیم باید زندگی بکنیم. این مشکل تمام نمی شود. یعنی نمی شود تا زمانی که زنده هستیم زندگی نکنیم اگر چند بعضیها مان این کار را هم می کنیم.

این مشکلاتی که برای همیشه هستند به جای اینکه در پی حل کردن و تمام کردنش بر آییم باید در پی مدیریتش باشیم. این مشکلات تمام نمی شوند ولی می شوند مدیریت شان کرد. برای این مشکلات باید برنامه ریزی کرد و طوری عمل کرد که سختی هایش را احساس نکنیم.

می توانیم برنامه ریزی کنیم چگونه کار کنیم و هر کاری را به موقع انجام بدهیم. می توانیم برنامه ریزی کنیم که اصلاْ در کدام قسمت از زندگی خود کدام کارها را انجام بدهیم.

و......

پس مدیریت بجای تلاش بیهوده برای خلاصی از شر زندگی!

تنبلی و لذت!

چندی است که درس نمی خوانیم. شبها فلم می بینیم ویا فقط به انترنت مراجعه می کنیم. روزها هم قبل از ظهر در صنف تشریف می بریم و بعد از ظهر ها دوباره می آئیم و در اتاق می خوابیم. یا هم آهنگ می شنویم یا هم فلم دانلود می کنیم. این شده شعل همیشگی من و رفقایم در این اتاق دانشجویی.

زندگی یکنواخت!

برای ما تعریفی که از این زندگی فعلاْ وجود دارد این است که زندگی کن و لذت ببر! در فرصت ها مغتنمی که برای خیالبافی پیش می آید نیز هر سه نفر مان خیالات بزرگی مانند انجام کارهای بزرگ برای افغانستان - راه اندازی یک تحول عظیم در مملکت و امثال اینها را می پردازیم.


سوالی که برای خودم هنوز حل نشده باقی مانده است این که آیا آنچه ما می بریم لذت است؟ برفرض که این لذت باشد - چه قدر به این لذت نیازمندیم؟ از سوی دیگی بر فرض نیازمندی ما - آیا با این نوع کاری که ما می کنیم می شود برای افغانستان هم کار مفیدی انجام داد؟


مسلماْ نه این لذت است و نه این زندگی و کار و تلاش که نمی کنیم می تواند به خیالات ما واقعیت بخشد. همیشه تنبلی را برای خود لذت تعریف کرده ایم برای اینکه بتوانیم از چنگ فعالیت و عمل فرار کنیم.

بحث خوب استُ عقل هم خوب است!

حتماْ متوجه شده ایم تمام عمر مان در جدال می گذرد؟ این مساله ای است مهم. جدال و بحث خصلت آدمهاست. به ویژه جدال روی مسائلی که به زندگی روزانه مان ارتباط می گیرد و یا هم به اعتقادات مان.

یکی از ویژگی هایی که درجدال های روزمره مان وجود دارد این است که وقتی استدلال می کنیم، تمام استدلال ها مان شامل دو بخش می شوند و تمام!

یا کلاً و اساساً بی پایه اند و از معده مان حرف می زنیم.

یا طوطی وار حرف های دیگران را می زنیم در حالیکه خود هیچ چیزی نداریم.

از سوی دیگر فاجعه نقل قول به اینجا ختم نمی شود. اکثراً در استدلال های به چیزی استناد می کنیم که همان چیز می تواند علیه استدلال ما هم به کار گرفته شود.

این یک نمونه را در نظر بگیرید:

من به اسلام بالفرض معتقد هستم و به تشیع هم معتقد هستم. من هرچه صفت خوب هست برای اسلام و تشیع دست و پا می کنم و هر چه هم صفت بد هست برای هرچه خارج از این حوزه است می تراشم. در ضمن این ادعا هم می کنم که نباید توهین به اعتقادات کسی صورت بگیرد و باید به همۀ انسانها احترام باید بکنیم و الی اخر

یک کسی دیگری هست که به اسلام و به تشیع به هیچ کدامی معتقد نیست. اون هم هرچه صفت خوب هست برای باورهای خودش می تراشد و هر چه بد هست برای غیر خودش! در هم مدعی عدم اهانت و انی حرفها است!


اگر کمی به هر دو نفر نگاه کنیم می بینیم هر دو هم می گویند اهانت نکنیم و هم عملاً با تراشیدن همۀ صفات خوب برای خود شان و همۀ صفات بد برای دیگران همان گفتۀ خودرا نقض کرده ایم و علیه خودمان در واقع حرف زده ایم.


چرا؟

برای اینکه یا از معده مان گفته ایم یا طوطی وار نقل کرده ایم و خود هم نفهمیده ایم و در نهایت به خود هم توهین کرده ایم و گلایه مند هم هستیم از دیگران که چرا به ما توهین می کنند.


اینجاست که می گویم بحث خوب است ولی عقل هم خوب است. کمی اگر تعقل کنیم از بسیاری از این خطاها برحذر می مانیم. نه خود مان به خود توهین می کنیم و نه به دیگران و در نتیجه دیگران هم نه به خود توهین می کنند و نه به ما!

انتقاداتی که نیستند و می کنیم!

برای رای زنی در مورد یک قطعنامۀ ایجاد صلح در نشست اعضای جامعۀ مدنی شرکت کرده بودیم، حین نظر دهی، نقد و اصلاح {قطعنامه} انتقاداتی که مطرح می شد از این قبیل بودند که، اینجا چرا به جای "به"، "بر" نوشته شده و آنجا چرا "کامه" اش در این قسمت گذاشته شده؟ چرا در این قسمت از آمار استفاده شده است؟ من از آماد و ارقام خوشم نمی آید!! بناءً این ماده غلط است. آن مادۀ دیگر به خاطر آن "کامه" اش غلط  است و همینطور.....

من گفتم مگر کارها اینجا برای سلیقۀ و دلخوشی شما جنابعالی است که از آمار خوشت نمی آید بناءً باید حذف شود؟ این چه نقدی است؟ من خوشم نمی آید. چه می شود اگر خوش شما بیاید یا نیاید اصلاً؟ با واقعیت ها و مسائل اجتماعی برخورد عاطفی می کنیم. این کار غلط است. ضمن اینکه انتقادهایی از این که اینجا املاء غلط شده و بناءً همه چیز غلط است از همان کارها و نقد های بیهوده ای است که معمولاً می کنیم. نتیجه ای هم نمی گیریم. کار غلط می کنیم، بعد که نتیجه نداد می گوئیم، واه! خسته شدیم از بس کار کردیم و نتیجه نگرفتیم.....

کار غلط خود نتیجه نمی دهد.

خاطره ای از گذشته

25/4/2011

کابل

کاغذ نوشته های بیهوده مان!

در بیشتر گفتمان ها (گفتمان های مدنی) وقتی از حدود قطعنامه (آنچه معمولاً نوشتن آن در افغانستان رسم شده است) صحبت می شود، غالب اشتراک کنندگان ابراز خستگی می کنند از اینکه زیاد قطعنامه نوشته ایم، زیاد کار کرده ایم، زیاد حرف زده ایم ولی نتیجه نگرفته ایم.
به نظرم همۀ این خستگی ها و دلسردی ها ناشی از این نیست که ما زیاد کار کرده ایم ونتیحه ای نداشته است، بلکه ناشی از این است که ما زیاد کار کرده ایم، اما، کار نتیجه بخش نکرده ایم. زیاد کاغذ نوشته ایم ولی کاغذ مفیدی ننوشته ایم. زیاد حرف زده ایم ولی حرف مهم و مفیدی نزده ایم. زیاد ادعا کرده ایم، اما ادعای سنجیده ای نکرده ایم. در یک جمله زیاد کار کرده ایم ولی زیاد بیهوده کار کرده ایم.
به جای اینکه احساس خستگی کنیم، باید این سوال را از خود بپرسیم که چگونه می توانیم، کارها، نوشته ها و حرفها مانرا و اعلامیه ها و قطعنامه ها مفید باشد؟

پر سرو صدا بیهوده!

یک نکته که شاید کمتر متوجه آن شده باشیم و یا بشویم. شاید از آنجاییکه به خودم هم ممکن است گاهی بر بخورد دلم نخواهد اینجا بنویسم ولی به خاطری می نویسم که جزء واقعیت های زندگی و واقعیت اجتماعی ماست.

عنوان انتخاب شده هم ممکن دقیق نباشد. می خواستم چیز دیگری بنویسم ولی نشد و این عنوان را گذاشتم. راستش دلم نخواست بیش از این بی شرمی کنم و به قول معروف با آبروی مردم بازی کنم یا به کسی توهین کنم.

البته من هیچ کدام اینها را قطعاً نمی خواهم. ولی گاهی واقعیت ها خود نوعی اهانت به ما به نظر می آیند. یا هم شاید چنین اند.

ولی آن یک نکته:

هرجائیکه افغانها هستند، سر و صدا به شدت در آنجا بالاست. در اتاق حمام عمومی ( که ما خوش بختانه اینجا حمام عمومی داریم نه حمام تک نفره) وقتی می رویم در اتاقی که افغانها حمام می کنند از سر و صدا دل آدم می شود فرار کند ولی چه می شود کرد وقتی ناچاریم در همانجا حمام کنیم؟

در بحثی که افغانها حضور دارند، کمتر می شود نشست و حرفهارا درست شنید و یا حتی حرف های درست شنید. بیشترین گفتگو را افغانها دارید و کمترین نتیجه را می گیرند، زیرا بیشترین فریاد را حین گفتگو بالای همدیگر شان بر می آورند.

بیشترین بحث سیاسی را افغانها انجام می دهند و مزخرفترین سیاست در افغانستان اعمال می شود، زیرا مزخرف ترین بحث های سیاسی با مزخرف ترین شیوه ها انجام می شود.

یادم است یکی از دوستان که در لندن زندگی می کند می گفت، مردمان اینجا معمولاً ساعت یازده شب خواب اند واگر کسی بعد از این ساعت در جایی می بیند اتاقی لامپ هایش روشن است بالبداهه دو حدس در ذهنش خطور می کند. حدس بر این است که یا افغانهایند که بحث سیاسی می کنند یا عربهایند که عیاشی می کنند!

بیشترین بحث و کمترین نتیجه!

این شاید وضعیت واقعی ما را نشان بدهد. ولی چرا همیشه بی نتیجه از بحث ها بر می خیزیم؟

شاید ساده ترین پاسخ و به نظرم درست ترینش نیز این باشد که بگوئیم ما به روی چیزهای بی ارزش بحث می کنم و با شیوه های غلط و در بحث ها مان به جای اینکه حرف هم دیگر مانرا بشنویم و تحلیل کنیم، بیشتری داد وفریاد را روی همدیگر می کشیم.

ما به جای اینکه بشنویم با چشمها مان به گوینده نگاه می کنیم و به جای اینکه بفهمیم قه قه می خندیم. یادم است در یک جلسۀ دانشجویان افغان در آلماتی همین قضیه و چند چیز دیگر را گفتم منجمله همان قضیۀ گردن شتر را همه آن ساعت خندید و فردای آن روز که بعضی ها متوجه شده بودند، یقه ام را گرفته بودند که شما توهین کرده اید! فکر می کنید فقط شما می فهمید؟

گفتم آخر عزیز من اگر تو خیلی فهم داشتی که من شب اینها را گفتم همان جا می ایستادی و می گفتی من فهمیدم تو توهین می کنی!!! چرا پس آنجا نگفتی که این توهین است؟ گفت آنجا متوجه نشدم!!!

خوب ما متوجه نمی شویم. ولی می فهمیم! این هم از ویژگی های فهم افغانی است. رئیس جمهور ما اسناد را امضاء می کند چون می فهمد در آنها چیست ولی بعد ها متوجه می شود، و می بیند چه غلطی را مرتکب شده و ما هم این طوری!!

در حال حاضر افغانها پر سر و صدا ترین مردم دنیا اند ولی کمترین کار مفید را انجام می دهند زیرا کمترین دقت را دارند وبیشترین انرژی را برای سر وصدا شان مصرف می کند و در عین حال، افغانها به همین دلیل سر و صدای زیاد، کمترین فرصت را برای تفکر دارند و می بینیم در نتیجه کمترین کار درست و مفیدی را انجام دارده اند!!!