یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

تلخ تلخ

نزدیک به پنج سال است ازدواج کرده ایم. دو هفته که از ازدواج گذشته بود خانم دوست نداشت من با والدینم ارتباط داشته باشم. حتی یک شب رفتارهای او باعث شد مادرم که قورمه گوش آورده بود پشت دروازه بماند و من نتوانم غذا را از او بگیرم. تا آن وقت ها خیلی به زندگی و اینکه زندگی خوب باشد و بتوانیم بسازیم امیدوار بودم. از آن شب به بعد تمام امیدم به آینده خوب از بین رفت. با آن هم تلاش کردم تحمل کنم و هنوز به فکر ساختن زندگی بودم. نشد. 

تمام این سالها اوضاع بدتر شده رفته و حالا دو دختر داریم. امروز کار از بدتر هم گذشته. به این فکر می کنم که جدا شویم یا هنوز ادامه بدهم. البته ادامه دادن حالا به خاطر زندگی خودما نیست. به خاطر دو دختری است که به دنیا آورده ایم. به من گفته تا شب باید به نتیجه قطعی برسم. یعنی همیشه اینطوری برخورد کرده. چه کنم؟ این سوالی است که باید امروز جواب بدهم. 

قبل از عروسی استرس داشت. خارج از کشور بود و به خاطر مشکلاتی که داشت مجبور شد به خانه اش بیاید. بارهای دیگر هم این اتفاق افتاد بعد از ازدواج. حالا فکر می کند من باعث شده ام او دچار مشکل شود. اینقدر نمی داند که حد اقل وقتی هنوز یکجا نبودیم که من عامل مریضی او نبوده ام. زندگی تلخ است و خیلی تلخ. 

نظرات 1 + ارسال نظر
رها دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 13:27

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد