یک ماه میشود که کارهایم به خوبی پیش نمیروند. چرا؟
خسته ام، حالم خوب نیست و نمیدانم چه کار کنم. کارهای عقب افتاده زیاد دارم. هیچ کدام را هم درست و به موقع انجام نمیدهم. هیچ راه فراری ندارم.
خیلی خسته ام.
او با آنها زندگی میکند. تمام روابط و تصمیمگیریهایش با آنها شریک است و وقتی در مورد موضوعات مختلف به تصمیم نهایی میرسد، با من شریک میکند. برای من جالب است که میگوید من با مادرم، این کار را میکنیم، تو چه میکنی؟
کس دیگری باشد چه کاری میکند؟
زندگی اکثرا خلاف میل من پیش رفته است. شاید ضعف من است. اما مشکل جدی است و حل نشده. حل نخواهد شد.
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
ملک الشعرای بهار
بارها و بارها به این نتیجه رسیده ام که راه ما از هم جداست. نمی شود یک راه را با هم برویم. هنوز اما به صورت قطعی جدا نشده ایم. شاید آن دختران مانع ما شده باشند. شاید هم چیز دیگری. برای من اما، هر روزی و هر باری که به این موضوع فکر میکنم، به ذهنم می آید که در نهایت مسیر زندگی را جدا از هم طی خواهیم کرد. تا کجا اینطوری پیش میرویم؟ نمی دانم. فقط می دانم که تا آخر راه نیست. یک جایی، در نیمههای راه، مسیر ما از هم جدا میشود.
مدتها است فکر می کنم باید تنبلی را کنار بگذارم، ولی موفق نشده ام. هنوز هم این مشکل آزارم میدهد. در یادداشتهای روزانه ام نمی نویسم. کارهایی را که برنامه ریزی می کنم یا در سر دارم، انجام نمیدهم.
چه خواهد شد؟ چه باید بشود؟
مدت زیادی سعی کرده ام از فضای مجازی فاصله بگیرم و به فضای واقعی بیایم. در حدی تلاشم موفقیت آمیز بود. چتهای بی دلیل و غیر موجه که قبلا وقتم را می خورد، تمام شده و وقت زیادی را با این کار نمی گذرانم و شاید روزهای زیادی حتی با کسی چت نکنم. حساب فیسبوک و اینستاگرام را بسته ام و از این بابت راحتم. این کار یک نتیجه دیگر هم داشته. اینکه اضطراب کمتری بابت چیزهایی که در فیس بوک نوشته میشود دارم.
هنوز وب گردی و مرور اخبار به صورت مکرر به عنوان بخشی از مشکل من باقی است و این موضوع را نتوانسته ام حل کنم. سعی می کنم ولی هنوز نشده. شاید ماههای آینده بتوانم این اعتیاد را هم کنار بگذارم. از دنیا بی خبر باشیم بهتر از این است که خبر داشته باشیم و دنیایی از اضطراب و نگرانی را تجربه کنیم.
به جای این کار سعی می کنم کمی بیشتر کتاب مطالعه کنم. با کتاب آرامش پیدا می کنم. این کاملا برخلاف چیزی است که با فضای مجازی و وب گردی به دست من می آید.
روزهای تلخی را گذرانده ایم و روابط مان هنوز بسیار بد است. جدا نشده ایم. شاید تنها دلیل اینکه جدا نشده ایم، دو تا فرزندمان باشد. در عمل اما از هم جدا زندگی میکنیم. با هم صحبت نمی کنیم. گاهی غذا می خوریم، گاهی نه. آینده همچنان تیره و تار است و نامعلوم. اکنون اما، من هم هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم.
به تاریخ 21 سرطان 1398
صبح امروز می خواستم با دختر بزرگترم بروم خانه پدرم. اگر هم شد برویم یک جایی برای تفریح. گرچند از قبل برنامه ریزی نکرده بودم و تصمیم قطعی برای هیچ کاری نداشتم.
به دخترم گفتم با من می روی؟ خانم گفت با تو چرا برود؟ من در خانه تنها بمانم؟ من او را با خودم میبرم.
در گذشته اتفاق افتاده بود که خانم مانع ارتباط من با پدر و مادرم شود و همینطور مانع ارتباط دخترم با پدر و مادرم. این برخورد او برای من به این معنا بود که هنوز تلاش میکند مانع ارتباط ما (من و فرزندانم) با والدینم شود.
این برخورد تمام روز جمعه ام را خراب کرد و ذهنم درگیر موضوعات وحشتناکی شد. مثلا اینکه چطوری از هم جدا شویم. چطوری زندگی جدیدی را شروع کنم؟ دخترانم چه شوند؟
با توجه به گذشته تلخی که داشته ایم، کوچکترین اتفاق می تواند ما را به سمت جدایی سوق بدهد که البته فکر می کنم خیلی بد هم نخواهد بود. از این جهت بد نخواهد بود که طی سالهای گذشته، زندگی خیلی تلخ گذشته است. از سوی دیگر من فکر می کنم زندگی در همین دنیا باید خوش بگذرد. دنیای دیگری در کار نیست. حتی اگر باشد هم دلیلی نمی شود که خوشی را در آن دنیا آرزو کنیم.
روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. دعوا کردیم و هر چه بود و نبود گفتیم. بعد از مدتی آتش بس کرده ایم. این آتش بس بدون توافق است. یعنی امکان دارد هر لحظه آتش دوباره شعله ور شود. به خاطر آن دو کودک، نه می توانیم جدا شویم و نه واقعا به زندگی علاقه ای داریم. آنها در هر صورت متاثر میشوند. تلاش ما به عنوان والدین صرفا برای کم کردن این تاثیر و فشار احتمالی است که بر آنها وارد می شود.
نمی دانیم تا چه وقت اینطوری ادامه میدهیم. ولی میدانیم که آنچه داریم خوب نیست و زندگی نیست و هیچ یکی از انتظارات ما را برآورده نمی کند. این همه چیزی است که داریم.
باز هم خواهم نوشت.
نزدیک به پنج سال است ازدواج کرده ایم. دو هفته که از ازدواج گذشته بود خانم دوست نداشت من با والدینم ارتباط داشته باشم. حتی یک شب رفتارهای او باعث شد مادرم که قورمه گوش آورده بود پشت دروازه بماند و من نتوانم غذا را از او بگیرم. تا آن وقت ها خیلی به زندگی و اینکه زندگی خوب باشد و بتوانیم بسازیم امیدوار بودم. از آن شب به بعد تمام امیدم به آینده خوب از بین رفت. با آن هم تلاش کردم تحمل کنم و هنوز به فکر ساختن زندگی بودم. نشد.
تمام این سالها اوضاع بدتر شده رفته و حالا دو دختر داریم. امروز کار از بدتر هم گذشته. به این فکر می کنم که جدا شویم یا هنوز ادامه بدهم. البته ادامه دادن حالا به خاطر زندگی خودما نیست. به خاطر دو دختری است که به دنیا آورده ایم. به من گفته تا شب باید به نتیجه قطعی برسم. یعنی همیشه اینطوری برخورد کرده. چه کنم؟ این سوالی است که باید امروز جواب بدهم.
قبل از عروسی استرس داشت. خارج از کشور بود و به خاطر مشکلاتی که داشت مجبور شد به خانه اش بیاید. بارهای دیگر هم این اتفاق افتاد بعد از ازدواج. حالا فکر می کند من باعث شده ام او دچار مشکل شود. اینقدر نمی داند که حد اقل وقتی هنوز یکجا نبودیم که من عامل مریضی او نبوده ام. زندگی تلخ است و خیلی تلخ.