سر کار که هستیم بسیار خسته میشویم. کسل میشویم و از کار کردن میمانیم. نتیجه این میشود که از کار مان راضی نباشیم و نتیجه مطلوبی هم نگیریم. این وضعیت به دلسردی از کار و زندگی منجر میشود و در مدت بسیار اندکی از کار گریزان میشویم.
بهترین راه حل این است که هدف تعیین کنیم و برای رسیدن به آن هدف برنامه منظم و دقیقی را طرح کنیم. هر قدر نتایج کوچک را در ابتدا مد نظر قرار بدهیم و بدست بیاوریم، برای بدست آوردن نتایج بزرگ مفید است و انگیزه ایجاد میکند.
از گامهای کوچک شروع کنیم. به نتایج بزرگ می رسیم.
یاهو!
شده گاهی بی دلیل با کسی دعوا کرده باشیم؟ بعدا پی برده باشیم که هیچ توجیه منطقی برای دعوای مان وجود نداشته. توجیه منطقی چه به این لحاظ که اصل قضیه مورد دعوا ارزشی نداشته، یا طرف مقابل در سطحی نبوده که باید با او دعوا میکردیم. کوچکتر از چیزی بوده که ارزش دعوا داشته باشد.
فکر میکنید چرا در چنین موقعیتهایی دعوا میکنیم؟
به نظر من یک دلیل بیشتر ندارد. جهل! به اندازه کافی عاقل و بالغ نشده ایم. به همین دلیل بر سر مسائلی دعوا میکنیم که حقیقتا بی ارزش اند.
مادرم مریض است و اکنون در بستر بیماری افتاده است. واقعیت این است که به دو دلیل غالب هیچگاهی نتوانسته ام حق او را ادا کنم. حق او نه از آن جهت که دین گفته مادر حق دارد، زیرا دین دار نیستم و از این جهت اکنون دارای فکر فردی خودم هستم. بلکه از این جهت که ما انسانیم و زندگی ما بدون همدیگر ممکن نیست. در واقع زندگی او بدون ما و زندگی ما بدون او. حق را اگر در حد یک معامله و تعامل اجتماعی هم پایین بیاوریم، باز هم در برابر زحماتی که کشیده، زحمات لازم را من نکشیده ام.
اول به این دلیل که در شرایط و جامعه ای زندگی میکنیم که نابسامات و دچار بحران و هرج و مرج است و معلوم نیست چه به چیست. از این جهت، ما هم دچار نوعی بحران و نابسامانی فردی شده ایم و نمی توانیم خود را از این وضعیت نجات بدهیم.
دوم به این دلیل که روزگار گذشته ما، مناسب نبوده. فقر و تنگذستی و خشونتی که بر خود ما اعمال شده، فرصت رسیدن به مسائل مهم زندگی را از ما گرفته است. این به آن معنا نیست که بخواهم تقصیر را به گردن کس دیگری بیندازم. اما از هر جهت که نگاه کنیم، خیلی زمان برده تا ما بدانیم اوضاع اینگونه است و در پی اصلاح آن برآییم.
زمان نیاز بوده تا بدانیم که اوضاع از چه قرار است و زمان نیاز است تا بدانیم که واقعا چه کاری انجام بدهیم. امیدوارم این زمان هرچه زودتر بگذرد.
بعد از مدت بسیار طولانی دوباره به وبلاگ نویسی باز میگردم. امیدوارم همه دوستانی که گهگاهی ازین دریچه بازدید میکنند خوب و سر حال باشد. چند سال است که در این وبلاگ چیزی ننوشته ام و فرصت وبلاگ نویسی نداشته ام. امیدوارم این بازگشت برای طولانی مدت باشد.
دلایل زیادی باعث دوری از وبلاگ نویسی شده بود. یکی از دلایل آن پرسه زدن بیش از حد و حصر به صفحات اجتماعی بود که روزانه ساعتها وقت همه ما ضایع آن میشود. در این اواخر تصمیم گرفتم از صفحات اجتماعی دور شوم. برای همین منظور اکانت فیس بوک را حذف کردم و اپلیکیشن انستاگرام را نیز از موبایلم حذف کردم. یک ماه و 10 روز از حذف صفحه فیس بوکم گذشته و الآن کمتر احساس نیاز میکنم به دنیای مجازی.
دلیل دیگری حذف یک وبلاگ بود. به خاطر آن هم کمی دلخور شدم و نیامدم.
حالا اما همه اینها را گذاشته ام و امیدوارم تجربه وبلاگ نویسی ام خوب باشد و بتوانم حرفهایم را از این دریچه بیان کنم.
زنده باد نوشتن.
بخشی از شروع این یادداشت از خیلی سالها قبل(29 قوس 1390) است که چرک نویس شده بود ولی نشر آن تا امروز (20 دلو 1397) مانده بود. این بخش نقل قول شده.
"مثل همه ی شبهای دیگر نشسته ایم بی آنکه کاری انجام دهیم. از قدیم گفته اند مردان بزرگ از برنامه هایی که دارند شناخته می شوند. به عبارت دیگر مردان بزرگ آنانی اند که برای زیستن خود برنامه دارند. آخر من کجایم به مردان بزرگ می ماند؟ یا ما کجای مان به مردان بزرگ می ماند؟"
شاید از قدیم نگفته اند، ولی در سن 34 سالگی است که می فهمم هنوز هم هیچ کاری نکرده ام و احتمال اینکه در 34 سال آینده هم کار خاصی انجام بدهم اندک است. واقعیت این است که نسل بسیار تنبلی هستیم و کاری از پیش نمی بریم. ممکن است ادعاهای بزرگی داشته باشیم یا آرزوهای بزرگ. ولی نباید هرگز بین ادعا و آرزو و واقعیت خلط کنیم و این را به جای آن بفهمیم. داشتن آرزو، به معنای داشتن واقعی یک دست آورد نیست. به معنای توان انجام کاری هم نیست.
تا هنوز هم مثل همه شبها و روزهای گذشته وقت مانرا تلف می کنیم و هیچ برنامه واقعی برای آینده نداریم. ما نسلی هستیم که همه چیز را ویران تحویل گرفته ایم و همه چیز را ویران تحویل خواهیم داد. نسلی که در 24 ساعت یک دقیقه وقت خود را به مطالعه اختصاص نمیدهد. یک کتاب را به صورت دقیق مطالعه نمیکند و اگر هم احیانا کتابی را مطالعه میکند، کتاب دعا است که تلاش دارد نظم طبیعی را به هم بریزد و یک چیزی ورای این نظم طبیعی خلق کند.
با این همه چطور ممکن است تغییری اتفاق بیفتد؟