یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

سال نو امسال

امسال سال نو متفاوت تری داشتم. به دو دلیل. اول اینکه امسال در کنار خانواده نبودم و این از دریغ های نوروز امسال بود. امسال نتوانستم اولین ساعتهای سال را با والدینم، خواهرانم و برادرانم باشم و در لحظۀ تحویل سال با آنها یک جا تحویل سال بگیریم و به همدیگر تبریک بگوئیم. یک روز قبل با مادرم صحبت طولانی داشتم. به او قبل از تحویل سال تبریک گفتم. به پدرم هم، به برادرانم هم ولی خواهرم را ندیدم چون او آنجا نبود. به هر حال به این دلیل که از خانواده به دور سال کهنه را تحویل دادم و سال نو را تحویل گرفتم حسرتی داشت به یاد ماندنی.

دوم اینکه در نوروز امسال با دوستان و آشنایانی که دانشجوی ماستری در قزاقستان بودند و شباهت های چندانی هم به هم نداشتیم یک روز به یاد ماندنی را سپری کردیم. به منطقۀ تفریحی "میدیو" رفتیم و راه طولانی ای را قدم زدیم. زینه های بی شماری را بالا رفتیم و بی نهایت هم خسته شدیم. در نهایت هم از پاماندیم. کبابی که دوستان پخته بودند را جاتان خالی سرپایی خوردیم و باهم گفتیم و خندیدیم. (البته من یک درصد دیگران هم نگفتم و نخندیدم!)

دوربین های عکاسی مان یا خراب بود و یا چارچ نداشت. برای باطری دوربین کلاً جنجال کردیم و خیلی طول کشید، که شد باطری بخریم. راهی را که تا آخر سر بالا می رفت قدم زدیم و بیش از یک ساعت طول کشید. از هوای سرد ترسیده بودیم (به این دلیل که منطقۀ سردی بود) و بناءً لباس خیلی گرم پوشیده بودیم و در راه هم به این دلیل که هوا گرم شده بود و هم به این دلیل لباس هامان سنگین بود کلاً خسته شده بودیم و عرق از جان مان جاری شده بود. کمی هم فغان مان به همین دلایل بر آمده بود.

وقتی به اخر راه رسیدیم چند قطعه عکاسی کردیم با مبایل و با دوربینی که باطری اش را به جنجال خریده بودیم و ناوقت شد. تصمیم به برگشت گرفتیم. موقع برگشت موتر یافت نمی شد. همان جنجالهای همیشگی رایج بین افغانها. یک تکسی بود یک نفر مان می گفت نفری 300 می رویم، یکی دیگه در همان لحظه می گفت نفری 400 یکی دیگر می گفت ده نفر هستیم 5000 می دهیم. گفتم عجب. در نهایت آن تکسی را هم نشد اجاره کنیم. صد دل یک دل تصمیم گرفتم دوباره همان مسیر را که هشت کیلومتر طول داشت پیاده بیایم. گفتم من رفتم. شما دل تان. حرکت کردم و همه به دنبالم راه افتادند. کمی که امدم شروع کردم به دویدن. سرعتم داشت از کنترل خارج می شد و یک وقت متوجه شدم که واقعاً نمی توانم بایستم. کمی برِک کمی حرکت، کمی برِک کمی حرکت در نهایت سرعتم را کم کردم و همان لحظه بود که یک موتر کرولای شخصی آمد و سه نفر در آن بودند صدا زد. رفتم گفت کجا؟ گفتم еду в город (یعنی شهر می روم) گفتند بالا شو! سوار موتر شدم و تا سر کوچه خوابگاه دانشجویی من را رساند.

خوشحالم از اینکه شما را دوباره می بینم. در حال حاضر در اتاق تشریف دارم. روز اول سال 91 برای همه تان تبریک!