یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

اینجا... آنجا ...

اینجا ( قزاقستان ) مردم حاضرند همۀ حرفهای تورا بشنوند. فقط کار را از دل خود و آنگونه که علاقه دارند و آنگونه که دوست دارند انجام می دهند. با یکی از دوستانم صحبت می کردیم، از رفتن به مسجد پرسید. گفتم من گاهی رفته. و گاهی هم خیلی رفته ام مسجد. یعنی من یک وقتی همه روزه مسجد می رفتم. از او پرسیدم شما چطور؟ گفت می روم وقتی که فرصت داشته باشم. گفتم چه می کند می روم انجا امام هست در مورد چیزهایی از اسلام حرف می زند. 

گفتم آنچه را امام می گوید عملی می کنی؟ گفت نه. گفت او یک چیزایی میگه دیگه. ولی من آنچه را فکر می کنم درسته انجامش می دهم. 

گفت حرفهای اورا همه اش را می شنوم ولی فکر نمی کنم قطعاً او درست بگوید. مهم این‌است که بشنوم ولی خودم می دانم در زندگی به چه چیزی نیاز دارم و قطعاً همانرا عملی خواهم کرد. 

آنجا (افغانستان) کسی نمی شود و کسی چیزی نمی کند و خود نیز نمی داند برای زندگی اش چه چیزی مهم است و مفید. برای این است که همه چیز آنها درهم ریخته است. هیچ چیز درستی وجود ندارد. 

برنامه هایی که به هم می ریزند

چندین بار تقسیم اوقات ساخته ام برای اینکه برنامه های منظمی در جریان روز داشته باشم. وقتی ساخته ام با هزاران شادی و شعف یک دو روز هم تعقیب کرده ام و هم در همان یکی دو روز مایۀ رضایت و اطمینان خاطرم بوده و دست آوردی در حد دو روز داشته ام. مثلاً در آن دو روزی که برنامه ام را تعقیب کرده ام چند کلمه ای آموخته ام. چهار سخنی یاد گرفته ام و چیزکی تازه ای فهمیده ام. 

یکی دو روز که گذشته است برنامه را از یاد برده ام و در همان مسیری قرار گرفته ام که در گذشته بوده ام. به قولی آب به همان جوی سابق برگشته است. 

امروز دوباره نشسته ام و با دقت بیشتر از پیش به این کار دست زده ام. یعنی دوباره تقسیم اوقات را با جزئیات ترتیب کرده ام و ساعات و دقایق و موضوع را مکملاً کنار هم گذاشته ام تا شاید موتور حرکتی باشد برای از این به بعد. فعلاً که خوبم. ممکن است دو روز بعد این را هم به زباله دان بیاندازم و بشوم همانی که بودم. اگر این طور شد، به شما مجدداً اطلاع می کنم و خواهم گفت عزیزان سعی کنید هیچ وقت مثل من نباشید. ولی اگر مؤفق شدم و این برنامه را حد اقل برای یک ماه ادامه دادم، در آن صورت برای شما خواهم نوشت که من مؤفق شده ام. این برنامه کارآمد بوده و شما هم می توانید، از این شیوه استفاده کنید و این راهی برای مؤفق شدن کسانی است که احساس می کنند دچار تنبلی مفرط شده اند. 

به هر حال به امید زمانی که مؤفق شوم و دیگران هم با استفاده از این شیوه دست به مؤفقیت برند. 

12 اکتبر.... دریاچه رفتیم و سط آب...

اولین باری رفتیم دریاچه، 12 اکتبر، آب آنجا خیلی سرد بود. ما وسط آب رفتیم، روی سنگها پا گذاشتیم، هیچکدام اما انفجار نکرد....

به یاد ماندنی بود. ضمن اینکه مردمان دیگری از کشورهای دیگری نیز با ما بود. دو اتوبوس دانشجو با هم رفته بودیم، ولی آنجا هرکس خودش بود و دوستانش. رفتیم اطراف قدم زدیم، یک روز به یاد ماندنی بود. این هم یک عکس از همان سفر و رفتن بین آب..... واه! چه سرد...

وقتی خاطرات نیست....

قرار بود این وبلاگ صرف یک وبلاگ خاطرات من باشد. لابد مثل ان زمانه ها همیشه نمی شود خاطره نوشت یا برخی خاطره ها را اینجا نمی شود نوشت. فکر نمی کردم چیز خصوصی ای هم وجود داشته باشد ولی به تجربه اثبت شد، چیزایی هم هست که خیلی خصوصی است. چیزایی هست که گاهی خود آدم هم مایل نیست آنها را بداند ولی میداند و کاری هم نمی تواند با آنها بکند. 

اگر حالا به این وبلاگ سری زید و قالب انرا دیدید که مال خاطرات است، تعجب نکنید. تقریباً تمام عمر برای چیزی و از جایی و برای رفتن در مسیری آغاز می کنیم و در نهایت به جایی منتج می شود که نمی خواسته ایم، یا حد اقل مایل نبوده این در چارچوب کنونی به ان مسیر برویم. ولی بی آنکه بخواهیم و یا حتی متوجه شویم رفته ایم و حالا نیمه های راه است و اگر هم بخواهی برگردی دیگر امکان برگشتن نیست. 

اینجا دیگر بیشتر به هیچ نوشت می ماند تا خاطرات. این را گفتم به این دلیل که نمی خواهم خاطره را اینقدر سبک کنم که به قدر این صفحه بشود. خاطرات همه چیز مایند. آنچه بوده ایم و آنچه داشته ایم و خاطرات همۀ داشته های ما برای نگاه به اینده خواهند بود. این بسی بزرگ است و وبلاگ کنونی بسی حقیر تر از آن شده است. 

لابد این وبلاگ بیشتر شبیه دعواهای روشنفکری ای شده است که در کشور ما رایج است و روی مساله ای شروع می شویم و در مساله مجزای دیگری ختم. فلسفه را می پیچانیم و ادبیات را در نهایت می پندانیم. سطح قرار است صرف همین وبلاگ را داشته باشم، اینجا بنویسم همه چیزم را، و همۀ آنچه را می نویسم همینجا بمانم. شاید هم در کنار این وبلاگ دیگری بنا کردم.

اگر بنا کردم که ....

تلاشم همیشه و همیشه برای نوشتن است صرف انچه را خواهم نوشت، که من حس کنم نوشتنش ....

شهر ما خالی از شعور من است ...

شهر ما خالی از شعور من است

لق باد زبانی که گوید من شعور ندارم!

شاید تهی ترین شهر از شعور شهر ماست. بی خود ترین زیست اجتماعی را در این شهر می توان دید. جائی که روشنفکرش بی فکر ترین انسان جامعه نیز هست. سرسری ترین برخورد ها با مسائل اجتماعی و سطحی ترین قضاوت ها نسبت به مسائل اجتماعی، ساده انگارانه ترین برخورد ها با پدیده های اجتماعی را میان روشنفکران این شهر می توان یافت.

اگر فردی ادعای روشنفکری ندارد، می توان گفت او که روشنفکر نیست اگر کارش مشکلی دارد، لابد حمل به بی فکری اش می شود کرد ولی وقتی مدعی روشنفکری بی فکرانه ترین حرف را می زند و یا ساده لوحانه ترین کار را می کند، نمی دانم چه می شود گفت.

به نظرم در این دنیا هیچ چیزی برای مسخره کردن وجود ندارد. زیرا به قول شاعری اگر کرمی در این دنیا نبود دنیا چیزی کم داشت! پس هر چیزی هست، برای کاستن از کاستی های این جهان است. در ضمن، برای کسی که مدعی متفکر بودن است، هر پدیده ای می تواند زمینه ای برای اندیشیدن خلق کند و یا خود زمینه ای باشد برای اندیشیدن. اما چه قدر ساده لوحانه است که وقتی واقعیتی را در جامعه و یا تاریخ می بینیم با آن برخورد مسخره گونه ای داشته باشیم و به چیزی لحظاتی و یا ساعتها حتی بخندیم و ادعا کنیم که می اندیشیم.

بر فرض حتی اگر کاستی ای هم در چیزی باشد، کسی که فکر می کند بلا فاصله به پر کردن آن کاستی می اندیشد نه اینکه مصروف تمسخر و خندیدن شود. چه بسا که وقتی به واقعیت موجودی می خندیم بیشتر زهر خندی باشد به نفهمی و بلاهت خود ما تا اینکه به آن چیز دیگر. زیرا آن چیز دیگر یک پدیدۀ مجرد به عنوان سوژۀ خندۀ ما نیست. آن چیز دیگر، قطعاً در شرایطی شکل گرفته، تحت عوامل مؤثری شکل گرفته است و بناءً در همان شرایط و با وجود آن عوامل مؤثر معناپذیر نیز می شود.

من مدتها است خودرا جدای از آن جامعۀ تهی از شعور، احساس می کنم. نه برای من چیزی برای خنده وجود دارد و نه برای گریه. مدتها است، خنده ام را باد برده است و گریه ام خشکیده است. چه بسا از خودم نیز مجرد می شوم و خودم را خودم احساس نمی کنم. اما، باز پدیدۀ شکل گرفته در همان جامعه هستم و نمی توانم جهان زیست دیگری برای خودم تعریف کنم.

با این همه، در چنین شهری است که می گویم شعور نیست، ولی لق باد زبانی که من را نیز بگوید شعور ندارم!

 

کاتب چشم بینای تاریخ

کاتب تاریخ نویسی ستمگران را وارونه و ویران کرد. نگاه کاتب به تاریخ نویسی و شکستن سنت تاریخی دفاع تاریخ از ستمگران را شکست. علی رغم وضع ناگوار موجود(وضعیتی که کاتب عملاً در آن به سر می برده است) کاتب از تاریخ به عنوان ابزار آشکارگی واقعیت ستم استفاده می کند. تاریخی که کاتب می نویسد نه انعکاس اقتدار و قدرت حاکمان بلکه انعکاس وضعیت واقعی ستم دیدگان است.

کاتب واقعیت ها را متفاوت از دیگران در تاریخ جستجو می کند و می بیند. کاتب از آنجائیکه چیزی را در تاریخ می بیند که مؤرخان دیگر و حک کنندگان تاریخ رسمی آنها را نمی بیند اصولاً سنت نگاه به پدیده ها را در تاریخ، دگر گون می کند. نویسندگان رسمی تاریخ سعی در زیر خاک سیاه کردن وضعیت ستمدیدگان دارند و حتی وارونه جلوه دادن حاکمان و اعصار تاریخی. کاتب دقیقاً نقطۀ مقابل چنین چیزی است. او پرده هایی را که برروی واقعیت ها کشیده اند بر می دارد و تاریخ را آنگونه که هست به نگارش در می آورد.

نوشتن تاریخ به شکلی که کاتب در پیش گرفته، مطمئناً شهامت بلندی می خواهد که تنها در بدن نهیف و در هم کوفتۀ تاریخی کاتب وجود دارد. کاتب چه بسا فقط کاتب توان نوشتن و شهامت نوشتن این تاریخ را داشته است.

به این لحاظ کاتب چشم بینای تاریخ است. چشمی که تاریکی های تاریخ را و پدیده هایی که زیر سیاهه های جابران پنهان کرده اند و می کنند می بیند. و کاتب واقعیت ها را آنگونه که هست، نه آنگونه که می نمایند، به مردم می نمایاند.

این شهر خالی از شعور

شهر ما خالی از شعور من است

لق باد زبانی که گوید من شعور ندارم!

نگاهی هم به خود بکنیم

شاید برای نگاه به دیگران و غفلت از خویش خلق شده ایم. در زندگی کمتر اتفاق می افتد و یا شاید هیچ اتفاق نمی افتد انتقادی و نگاه انتقادی به رفتار ها و زندگی خود داشته باشیم. همیشه دیگران را می بینیم. رفتارهای دیگران را زیر نظر داریم و از دیگران به راحتی انتقاد می کنیم. دیگران را نسبت به رفتار هایی که انجام می دهند متهم می کنیم و چه اینکه به راحتی محکوم می کنیم دیگران را و یا هم فحش می دهیم. 

قدر مسلم این است که در دنیای مدرن فردی که رفتار عاری از انتقاد داشته باشد وجود ندارد. و کسانی که رفتار های دیگران را می بینند و از خود را نمی بینند و دیگران را متهم و محکوم می کنند اما خود کاری نمی کنند، و حتی به رفتار هایی که دارند نگاهی نمی کنند دچار غفلت جدی شده اند و شبیه به مریض. 

بهتر است وقتی از دیگران انتقاد می کنیم لا اقل این قدر در نظر داشته باشیم که احتمال دارد به همان اندازه انتقاد ها شامل حال معظم خودمان نیز باشد. بد نیست این سوال را از خود هم بپرسیم که واقعاً رفتار ما چه قدر سالم و درست است؟ آیا دیگران همان گونه می اندیشند که ما؟ آیا دیگران همان انتقاد ها را نسبت به ما ندارند؟ 

من مطلق گرا نیستم اما از ذهن ساده لوحم بدم می آید....

با پدیده هایی روبروئیم. همه روزه درگیر مسائلی هستیم. گاهی ربطی مستقیمی بین خودمان و این مسائل پیدا نمی کنیم اما جهان اجتماعی به ما اجازه نمی دهد که خود را بی ارتباط با این مسائل حس کنیم.  

گاهی قضاوت ها مان در ارتباط با مسائلی که مرتبط هستیم با همدیگر چندش اور و عق دهنده هستند. به قدری سطحی قضاوت می کنیم که خودمان اگر دوباره جدی تر فکر کنیم عق مان می گیرد.

خود همان کاری را می کنیم که دوست داریم دیگران نکنند چون نادرست است ولی هیچ گاهی نگاه نمی کنیم که خودما همان راه نادرست را می رویم. 

یک چیز ساده یادمان نرود

من مدتی است به خیلی چیزها فکر می کنم ولی به هیچ کدام فکر نمی کنم. نه اینکه نمی خواهم فکر کنم اما اینکه نمی توانم فکر کنم. خیلی چیزها هست که با علامت سوال در ذهن من همراه شده است و یک عبارت ساده نیست. اما از بس زیاد شده ذهن من دیگر به هیچ یکی نمی رسد. تازه متوجه می شوم ذهن من درگیر همه چیز و هیچ چیز است.  

چیزی به نام بحران را به یاد می آورم. احساس می کنم ذهن خودم حالا شده بحرانی. بحران یعنی اینکه هیچ معلوم نیست چه چیزی هست و چه چیزی چگونه هست. هیچ معلوم نیست چه به چه است. این خیلی ساده است. اما ذهن من بحرانی است.  

این یک چیز ساده را نباید از یاد برد. بحران. همه چیز به همه چیز هست و هیچ چیز به هیچ چیز نیست. بحران است.