یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

داستان یک آخوند

 

کمی پیشتر پائین نشسته بودیم، یکی از دوستان دانشجو این جا قصۀ یکی از سفرهایش را می کرد. برای من جالب بود. ایشان از ولایت لوگر بودند. از سفرش با یک آخوند (مولوی) به ایران قصه می کرد. می گفت: اوایل که رفتیم این آخوند خیلی مذهبی بود. با ریش دراز. البته می گفت خودم نیز چون آن زمان در افغانستان طالبان حاکم بودند، ریش داشتم. وقتی به زاهدان رسیدیم، من ریشم را پاک تراشیدم. مولوی به من چپ چپ نگاه میکرد و می گفت شما کافر شده اید. من از ایشان خواستم، ریشش را اصلاح کند. به او گفتم در ایران نمی شود با این ریش به سر برد.

می گفت حرفم را قبول نکرد. با هم رفتیم ایران. به خاطر اینکه از یک جا بودیم مدتی در یک اتاق زندگی می کردیم. دو ماهی گذشت و همینطوری همدیگر را لحاظ می کردیم. برای ما دورۀ جوانی سرشار از غرور و شهوت بود. فلم زیاد می دیدیم. و این آخوند با فلم دیدن نیز تا حد زیادی مشکل داشت.

یک شب یک فلم سکس آورده بودیم، فلم را گذاشتیم و این آخوند سرش را زیر لحاف برد. ما صدای فلم را پائین آورده بودیم تا او نشنود. ساعتی نگذشته بود دیدیم که آخوند شر شورش برآمد. به رفقا گفتم حرفی نزنید آخوند به حرکت آمده!

کم کم دیدیم آخوند خودش را به طرف تلویزیون گرداند ولی هنوز کمپل روی سرش بود. همینطوری که حرکت می کرد کمپل را با قلم یا چیز دیگری شکافته بود. یک بار دیدم لحاف شکافته شده بود و چشمش از آنجا دیده می شد. چند لحظه ای همانطوری که می دیدیم دربرابر شیخ هم سکوت کرده بودیم. بعد لحاف را از روی سر شیخ کشیدیم پائین و دیدیم او از ما دقیقتر به فلم نگاه می کند.

آلت مردانگی اش هم برخواسته بود. و بعد آخوند وقتی کمپل از سرش کشیده شد و افشاء شد، جلوتر از دیگران نشسته بود!!!

(این فقط داستانی بود که شنیدم. بنده نظری  فعلاً ندارم.)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد