یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

هنوز همان مشکلات لاینحل

به تاریخ 21 سرطان 1398

صبح امروز می خواستم با دختر بزرگترم بروم خانه پدرم. اگر هم شد برویم یک جایی برای تفریح. گرچند از قبل برنامه ریزی نکرده بودم و تصمیم قطعی برای هیچ کاری نداشتم.

به دخترم گفتم با من می روی؟ خانم گفت با تو چرا برود؟ من در خانه تنها بمانم؟ من او را با خودم می‌برم.

در گذشته اتفاق افتاده بود که خانم مانع ارتباط من با پدر و مادرم شود و همینطور مانع ارتباط دخترم با پدر و مادرم. این برخورد او برای من به این معنا بود که هنوز تلاش می‌کند مانع ارتباط ما (من و فرزندانم) با والدینم شود.

این برخورد تمام روز جمعه ام را خراب کرد و ذهنم درگیر موضوعات وحشتناکی شد. مثلا اینکه چطوری از هم جدا شویم. چطوری زندگی جدیدی را شروع کنم؟ دخترانم چه شوند؟

با توجه به گذشته تلخی که داشته ایم، کوچکترین اتفاق می تواند ما را به سمت جدایی سوق بدهد که البته فکر می کنم خیلی بد هم نخواهد بود. از این جهت بد نخواهد بود که طی سالهای گذشته، زندگی خیلی تلخ گذشته است. از سوی دیگر من فکر می کنم زندگی در همین دنیا باید خوش بگذرد. دنیای دیگری در کار نیست. حتی اگر باشد هم دلیلی نمی شود که خوشی را در آن دنیا آرزو کنیم.