من مدتی است به خیلی چیزها فکر می کنم ولی به هیچ کدام فکر نمی کنم. نه اینکه نمی خواهم فکر کنم اما اینکه نمی توانم فکر کنم. خیلی چیزها هست که با علامت سوال در ذهن من همراه شده است و یک عبارت ساده نیست. اما از بس زیاد شده ذهن من دیگر به هیچ یکی نمی رسد. تازه متوجه می شوم ذهن من درگیر همه چیز و هیچ چیز است.
چیزی به نام بحران را به یاد می آورم. احساس می کنم ذهن خودم حالا شده بحرانی. بحران یعنی اینکه هیچ معلوم نیست چه چیزی هست و چه چیزی چگونه هست. هیچ معلوم نیست چه به چه است. این خیلی ساده است. اما ذهن من بحرانی است.
این یک چیز ساده را نباید از یاد برد. بحران. همه چیز به همه چیز هست و هیچ چیز به هیچ چیز نیست. بحران است.