یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

شهر ما خالی از شعور من است ...

شهر ما خالی از شعور من است

لق باد زبانی که گوید من شعور ندارم!

شاید تهی ترین شهر از شعور شهر ماست. بی خود ترین زیست اجتماعی را در این شهر می توان دید. جائی که روشنفکرش بی فکر ترین انسان جامعه نیز هست. سرسری ترین برخورد ها با مسائل اجتماعی و سطحی ترین قضاوت ها نسبت به مسائل اجتماعی، ساده انگارانه ترین برخورد ها با پدیده های اجتماعی را میان روشنفکران این شهر می توان یافت.

اگر فردی ادعای روشنفکری ندارد، می توان گفت او که روشنفکر نیست اگر کارش مشکلی دارد، لابد حمل به بی فکری اش می شود کرد ولی وقتی مدعی روشنفکری بی فکرانه ترین حرف را می زند و یا ساده لوحانه ترین کار را می کند، نمی دانم چه می شود گفت.

به نظرم در این دنیا هیچ چیزی برای مسخره کردن وجود ندارد. زیرا به قول شاعری اگر کرمی در این دنیا نبود دنیا چیزی کم داشت! پس هر چیزی هست، برای کاستن از کاستی های این جهان است. در ضمن، برای کسی که مدعی متفکر بودن است، هر پدیده ای می تواند زمینه ای برای اندیشیدن خلق کند و یا خود زمینه ای باشد برای اندیشیدن. اما چه قدر ساده لوحانه است که وقتی واقعیتی را در جامعه و یا تاریخ می بینیم با آن برخورد مسخره گونه ای داشته باشیم و به چیزی لحظاتی و یا ساعتها حتی بخندیم و ادعا کنیم که می اندیشیم.

بر فرض حتی اگر کاستی ای هم در چیزی باشد، کسی که فکر می کند بلا فاصله به پر کردن آن کاستی می اندیشد نه اینکه مصروف تمسخر و خندیدن شود. چه بسا که وقتی به واقعیت موجودی می خندیم بیشتر زهر خندی باشد به نفهمی و بلاهت خود ما تا اینکه به آن چیز دیگر. زیرا آن چیز دیگر یک پدیدۀ مجرد به عنوان سوژۀ خندۀ ما نیست. آن چیز دیگر، قطعاً در شرایطی شکل گرفته، تحت عوامل مؤثری شکل گرفته است و بناءً در همان شرایط و با وجود آن عوامل مؤثر معناپذیر نیز می شود.

من مدتها است خودرا جدای از آن جامعۀ تهی از شعور، احساس می کنم. نه برای من چیزی برای خنده وجود دارد و نه برای گریه. مدتها است، خنده ام را باد برده است و گریه ام خشکیده است. چه بسا از خودم نیز مجرد می شوم و خودم را خودم احساس نمی کنم. اما، باز پدیدۀ شکل گرفته در همان جامعه هستم و نمی توانم جهان زیست دیگری برای خودم تعریف کنم.

با این همه، در چنین شهری است که می گویم شعور نیست، ولی لق باد زبانی که من را نیز بگوید شعور ندارم!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
خلوت دل پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 23:13 http://khalvated.blogsky.com

حیف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد