یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

امان از این مدد معاش...

یک سال و سه ماه است که مددمعاش های نام نهاد ما از طرف دولت افغانستان حواله نشده است. امروز برای پی گیری این کار به کنسولی افغانستان در شهر آلماتای قزاقستان رفته بودیم. آنگونه که به نظر می رسد، هنوز هیچ خبری از مددمعاش های ما نیست و نیز هیچ کسی نمی داند چه کار می شود بالآخره با این مدد معاش های ما. 

به نظر می رسد بودجه برای حواله مدد معاش 15 دانشجوی ماستری در قزاقستان وجود ندارد و وزارت محترم مالیه گیر مانده است که این پول را از کدام طریق و از کدام جیب پیدا کند. دوبار مکتوب از وزارت تحصیلات عالی صادر شده است و البته یکبار در وزارت خارجه برای همیشه مفقودالاثر شده و بار دوم هم خبری از آن نیست. گرچند به نظر می رسد مکتوب دومی در دفتر ریاست جمهوری مهمان باشد و یا هم وزیر محترم مالیه. ولی کسی خبری از آن ندارد. خلاصه اگر خبری از آن داشتید به ما اطلاع بدهید و یک رسوایی اداری جایزه دریافت کنید. 

پرسشی در باب تجربه

روزی در صنف استاد روش علمی بیان (استاد زبان تخصصی) برای ما کلمۀ اوپیت "Опыт" را برای ما یاد می داد. معنی آن تجربه است. یکی از همصنفی ها از من می پرسید تجربه چیست؟ این سوال در نگاه اول برای من خنده آور به نظر می رسید. زیر لب خندیدم و گفتم این چقدر بی سواد است که نمی فهمد تجربه چیست. آن زمان پاسخی که دادم این بود: "تجربه یعنی اینکه شما کاری را انجام می دهی و می فهمی آن کار را." بعد ها خودم نیز متوجه شدم که نه، تجربه به آن سادگی که من فکر می کردم هم نیست. امروزه خودم بیشتر درمانده ام که بفهمم تجربه چیست!

از یک امتحان

امتحان امروز مان از زبان قزاقی بود. درسها را کمتر می خواندیم یا هم هیچ نمی خواندیم. زبان قزاقی برای ما زبان دوم معنا می دهد. البته بد هم نیست ولی وقتی دوم شد اهمیتش از بین می رود. 

به همین خاطر کمترین زحمت را کشیده بودیم. امتحان اما به هر حال بد نبود. درحدی که توقع از خودمان داشتیم بود. گذشت و بد هم نبود خیلی....

یک روز شنبه تکراری

امروز یک روز دیگری را مثل روزهای تکراری گذشته پشت سر می گذارم. بیرون نرفتم. دلیل آن هرچه بوده، عامل اصلی آن تنبلی بود. خوشم نمی آید زیاد بیرون قدم بزنم. ولی دوست دارم جاهایی که قدم می زنم تنها باشم. 

با فیس بک ساعتی بازی کردم. به نظرم دنیای مسخره ای است ووقتی در آن ساعتها گیر می مانم خودم را مسخره تر از فیس بک احساس می کنم. روی این نوشته کامنت بگذار و روی دیگری. اینجا و آنجا سوال بنویس. اینجا و آنجا یادداشت بگذار. همۀ اینها حاصلی جز اتلاف وقت ندارد ولی وقتی گیر می کنی و راهی برای بیرون رفتن نمی یابی، چاره جز تکرار درگیری در این وادی نمی یابی. 

قرار بود کمی در مورد درسهای سیمینار تغییرات اقلیمی و گرمایش زمین مطالعه کنم. کمی مواد جمع کردم ولی حال مطالعه را ندارم. زبان روسی را باید خوب یاد بگیرم که هنوز کار چندان مهمی انجام نداده ام. 

امروز درس زبان قزاقی داشتیم که تعطیل شد و ما هم دعای خیری به حق استاد کردیم. در اتاق هم تنهای تنهایم. به موزیک گوش می دهم. دلا امشب سفر دارم. چه سودایی به سردارم. و موزیک تکرار می شود بی انکه در بیشتر مواقع متوجه باشم چه چیزی در این موزیک هست. 

اگر روزها اینگونه تکرار شوند پایان چندان خوشی نخواهد داشت. 

سال نو امسال

امسال سال نو متفاوت تری داشتم. به دو دلیل. اول اینکه امسال در کنار خانواده نبودم و این از دریغ های نوروز امسال بود. امسال نتوانستم اولین ساعتهای سال را با والدینم، خواهرانم و برادرانم باشم و در لحظۀ تحویل سال با آنها یک جا تحویل سال بگیریم و به همدیگر تبریک بگوئیم. یک روز قبل با مادرم صحبت طولانی داشتم. به او قبل از تحویل سال تبریک گفتم. به پدرم هم، به برادرانم هم ولی خواهرم را ندیدم چون او آنجا نبود. به هر حال به این دلیل که از خانواده به دور سال کهنه را تحویل دادم و سال نو را تحویل گرفتم حسرتی داشت به یاد ماندنی.

دوم اینکه در نوروز امسال با دوستان و آشنایانی که دانشجوی ماستری در قزاقستان بودند و شباهت های چندانی هم به هم نداشتیم یک روز به یاد ماندنی را سپری کردیم. به منطقۀ تفریحی "میدیو" رفتیم و راه طولانی ای را قدم زدیم. زینه های بی شماری را بالا رفتیم و بی نهایت هم خسته شدیم. در نهایت هم از پاماندیم. کبابی که دوستان پخته بودند را جاتان خالی سرپایی خوردیم و باهم گفتیم و خندیدیم. (البته من یک درصد دیگران هم نگفتم و نخندیدم!)

دوربین های عکاسی مان یا خراب بود و یا چارچ نداشت. برای باطری دوربین کلاً جنجال کردیم و خیلی طول کشید، که شد باطری بخریم. راهی را که تا آخر سر بالا می رفت قدم زدیم و بیش از یک ساعت طول کشید. از هوای سرد ترسیده بودیم (به این دلیل که منطقۀ سردی بود) و بناءً لباس خیلی گرم پوشیده بودیم و در راه هم به این دلیل که هوا گرم شده بود و هم به این دلیل لباس هامان سنگین بود کلاً خسته شده بودیم و عرق از جان مان جاری شده بود. کمی هم فغان مان به همین دلایل بر آمده بود.

وقتی به اخر راه رسیدیم چند قطعه عکاسی کردیم با مبایل و با دوربینی که باطری اش را به جنجال خریده بودیم و ناوقت شد. تصمیم به برگشت گرفتیم. موقع برگشت موتر یافت نمی شد. همان جنجالهای همیشگی رایج بین افغانها. یک تکسی بود یک نفر مان می گفت نفری 300 می رویم، یکی دیگه در همان لحظه می گفت نفری 400 یکی دیگر می گفت ده نفر هستیم 5000 می دهیم. گفتم عجب. در نهایت آن تکسی را هم نشد اجاره کنیم. صد دل یک دل تصمیم گرفتم دوباره همان مسیر را که هشت کیلومتر طول داشت پیاده بیایم. گفتم من رفتم. شما دل تان. حرکت کردم و همه به دنبالم راه افتادند. کمی که امدم شروع کردم به دویدن. سرعتم داشت از کنترل خارج می شد و یک وقت متوجه شدم که واقعاً نمی توانم بایستم. کمی برِک کمی حرکت، کمی برِک کمی حرکت در نهایت سرعتم را کم کردم و همان لحظه بود که یک موتر کرولای شخصی آمد و سه نفر در آن بودند صدا زد. رفتم گفت کجا؟ گفتم еду в город (یعنی شهر می روم) گفتند بالا شو! سوار موتر شدم و تا سر کوچه خوابگاه دانشجویی من را رساند.

خوشحالم از اینکه شما را دوباره می بینم. در حال حاضر در اتاق تشریف دارم. روز اول سال 91 برای همه تان تبریک!

 

اینجا... آنجا ...

اینجا ( قزاقستان ) مردم حاضرند همۀ حرفهای تورا بشنوند. فقط کار را از دل خود و آنگونه که علاقه دارند و آنگونه که دوست دارند انجام می دهند. با یکی از دوستانم صحبت می کردیم، از رفتن به مسجد پرسید. گفتم من گاهی رفته. و گاهی هم خیلی رفته ام مسجد. یعنی من یک وقتی همه روزه مسجد می رفتم. از او پرسیدم شما چطور؟ گفت می روم وقتی که فرصت داشته باشم. گفتم چه می کند می روم انجا امام هست در مورد چیزهایی از اسلام حرف می زند. 

گفتم آنچه را امام می گوید عملی می کنی؟ گفت نه. گفت او یک چیزایی میگه دیگه. ولی من آنچه را فکر می کنم درسته انجامش می دهم. 

گفت حرفهای اورا همه اش را می شنوم ولی فکر نمی کنم قطعاً او درست بگوید. مهم این‌است که بشنوم ولی خودم می دانم در زندگی به چه چیزی نیاز دارم و قطعاً همانرا عملی خواهم کرد. 

آنجا (افغانستان) کسی نمی شود و کسی چیزی نمی کند و خود نیز نمی داند برای زندگی اش چه چیزی مهم است و مفید. برای این است که همه چیز آنها درهم ریخته است. هیچ چیز درستی وجود ندارد. 

برنامه هایی که به هم می ریزند

چندین بار تقسیم اوقات ساخته ام برای اینکه برنامه های منظمی در جریان روز داشته باشم. وقتی ساخته ام با هزاران شادی و شعف یک دو روز هم تعقیب کرده ام و هم در همان یکی دو روز مایۀ رضایت و اطمینان خاطرم بوده و دست آوردی در حد دو روز داشته ام. مثلاً در آن دو روزی که برنامه ام را تعقیب کرده ام چند کلمه ای آموخته ام. چهار سخنی یاد گرفته ام و چیزکی تازه ای فهمیده ام. 

یکی دو روز که گذشته است برنامه را از یاد برده ام و در همان مسیری قرار گرفته ام که در گذشته بوده ام. به قولی آب به همان جوی سابق برگشته است. 

امروز دوباره نشسته ام و با دقت بیشتر از پیش به این کار دست زده ام. یعنی دوباره تقسیم اوقات را با جزئیات ترتیب کرده ام و ساعات و دقایق و موضوع را مکملاً کنار هم گذاشته ام تا شاید موتور حرکتی باشد برای از این به بعد. فعلاً که خوبم. ممکن است دو روز بعد این را هم به زباله دان بیاندازم و بشوم همانی که بودم. اگر این طور شد، به شما مجدداً اطلاع می کنم و خواهم گفت عزیزان سعی کنید هیچ وقت مثل من نباشید. ولی اگر مؤفق شدم و این برنامه را حد اقل برای یک ماه ادامه دادم، در آن صورت برای شما خواهم نوشت که من مؤفق شده ام. این برنامه کارآمد بوده و شما هم می توانید، از این شیوه استفاده کنید و این راهی برای مؤفق شدن کسانی است که احساس می کنند دچار تنبلی مفرط شده اند. 

به هر حال به امید زمانی که مؤفق شوم و دیگران هم با استفاده از این شیوه دست به مؤفقیت برند. 

12 اکتبر.... دریاچه رفتیم و سط آب...

اولین باری رفتیم دریاچه، 12 اکتبر، آب آنجا خیلی سرد بود. ما وسط آب رفتیم، روی سنگها پا گذاشتیم، هیچکدام اما انفجار نکرد....

به یاد ماندنی بود. ضمن اینکه مردمان دیگری از کشورهای دیگری نیز با ما بود. دو اتوبوس دانشجو با هم رفته بودیم، ولی آنجا هرکس خودش بود و دوستانش. رفتیم اطراف قدم زدیم، یک روز به یاد ماندنی بود. این هم یک عکس از همان سفر و رفتن بین آب..... واه! چه سرد...

وقتی خاطرات نیست....

قرار بود این وبلاگ صرف یک وبلاگ خاطرات من باشد. لابد مثل ان زمانه ها همیشه نمی شود خاطره نوشت یا برخی خاطره ها را اینجا نمی شود نوشت. فکر نمی کردم چیز خصوصی ای هم وجود داشته باشد ولی به تجربه اثبت شد، چیزایی هم هست که خیلی خصوصی است. چیزایی هست که گاهی خود آدم هم مایل نیست آنها را بداند ولی میداند و کاری هم نمی تواند با آنها بکند. 

اگر حالا به این وبلاگ سری زید و قالب انرا دیدید که مال خاطرات است، تعجب نکنید. تقریباً تمام عمر برای چیزی و از جایی و برای رفتن در مسیری آغاز می کنیم و در نهایت به جایی منتج می شود که نمی خواسته ایم، یا حد اقل مایل نبوده این در چارچوب کنونی به ان مسیر برویم. ولی بی آنکه بخواهیم و یا حتی متوجه شویم رفته ایم و حالا نیمه های راه است و اگر هم بخواهی برگردی دیگر امکان برگشتن نیست. 

اینجا دیگر بیشتر به هیچ نوشت می ماند تا خاطرات. این را گفتم به این دلیل که نمی خواهم خاطره را اینقدر سبک کنم که به قدر این صفحه بشود. خاطرات همه چیز مایند. آنچه بوده ایم و آنچه داشته ایم و خاطرات همۀ داشته های ما برای نگاه به اینده خواهند بود. این بسی بزرگ است و وبلاگ کنونی بسی حقیر تر از آن شده است. 

لابد این وبلاگ بیشتر شبیه دعواهای روشنفکری ای شده است که در کشور ما رایج است و روی مساله ای شروع می شویم و در مساله مجزای دیگری ختم. فلسفه را می پیچانیم و ادبیات را در نهایت می پندانیم. سطح قرار است صرف همین وبلاگ را داشته باشم، اینجا بنویسم همه چیزم را، و همۀ آنچه را می نویسم همینجا بمانم. شاید هم در کنار این وبلاگ دیگری بنا کردم.

اگر بنا کردم که ....

تلاشم همیشه و همیشه برای نوشتن است صرف انچه را خواهم نوشت، که من حس کنم نوشتنش ....

شهر ما خالی از شعور من است ...

شهر ما خالی از شعور من است

لق باد زبانی که گوید من شعور ندارم!

شاید تهی ترین شهر از شعور شهر ماست. بی خود ترین زیست اجتماعی را در این شهر می توان دید. جائی که روشنفکرش بی فکر ترین انسان جامعه نیز هست. سرسری ترین برخورد ها با مسائل اجتماعی و سطحی ترین قضاوت ها نسبت به مسائل اجتماعی، ساده انگارانه ترین برخورد ها با پدیده های اجتماعی را میان روشنفکران این شهر می توان یافت.

اگر فردی ادعای روشنفکری ندارد، می توان گفت او که روشنفکر نیست اگر کارش مشکلی دارد، لابد حمل به بی فکری اش می شود کرد ولی وقتی مدعی روشنفکری بی فکرانه ترین حرف را می زند و یا ساده لوحانه ترین کار را می کند، نمی دانم چه می شود گفت.

به نظرم در این دنیا هیچ چیزی برای مسخره کردن وجود ندارد. زیرا به قول شاعری اگر کرمی در این دنیا نبود دنیا چیزی کم داشت! پس هر چیزی هست، برای کاستن از کاستی های این جهان است. در ضمن، برای کسی که مدعی متفکر بودن است، هر پدیده ای می تواند زمینه ای برای اندیشیدن خلق کند و یا خود زمینه ای باشد برای اندیشیدن. اما چه قدر ساده لوحانه است که وقتی واقعیتی را در جامعه و یا تاریخ می بینیم با آن برخورد مسخره گونه ای داشته باشیم و به چیزی لحظاتی و یا ساعتها حتی بخندیم و ادعا کنیم که می اندیشیم.

بر فرض حتی اگر کاستی ای هم در چیزی باشد، کسی که فکر می کند بلا فاصله به پر کردن آن کاستی می اندیشد نه اینکه مصروف تمسخر و خندیدن شود. چه بسا که وقتی به واقعیت موجودی می خندیم بیشتر زهر خندی باشد به نفهمی و بلاهت خود ما تا اینکه به آن چیز دیگر. زیرا آن چیز دیگر یک پدیدۀ مجرد به عنوان سوژۀ خندۀ ما نیست. آن چیز دیگر، قطعاً در شرایطی شکل گرفته، تحت عوامل مؤثری شکل گرفته است و بناءً در همان شرایط و با وجود آن عوامل مؤثر معناپذیر نیز می شود.

من مدتها است خودرا جدای از آن جامعۀ تهی از شعور، احساس می کنم. نه برای من چیزی برای خنده وجود دارد و نه برای گریه. مدتها است، خنده ام را باد برده است و گریه ام خشکیده است. چه بسا از خودم نیز مجرد می شوم و خودم را خودم احساس نمی کنم. اما، باز پدیدۀ شکل گرفته در همان جامعه هستم و نمی توانم جهان زیست دیگری برای خودم تعریف کنم.

با این همه، در چنین شهری است که می گویم شعور نیست، ولی لق باد زبانی که من را نیز بگوید شعور ندارم!