یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

مادرم

مادرم مریض است و اکنون در بستر بیماری افتاده است. واقعیت این است که به دو دلیل غالب هیچگاهی نتوانسته ام حق او را ادا کنم. حق او نه از آن جهت که دین گفته مادر حق دارد، زیرا دین دار نیستم و از این جهت اکنون دارای فکر فردی خودم هستم. بلکه از این جهت که ما انسانیم و زندگی ما بدون همدیگر ممکن نیست. در واقع زندگی او بدون ما و زندگی ما بدون او. حق را اگر در حد یک معامله و تعامل اجتماعی هم پایین بیاوریم، باز هم در برابر زحماتی که کشیده، زحمات لازم را من نکشیده ام. 

اول به این دلیل که در شرایط و جامعه ای زندگی می‌کنیم که نابسامات و دچار بحران و هرج و مرج است و معلوم نیست چه به چیست. از این جهت، ما هم دچار نوعی بحران و نابسامانی فردی شده ایم و نمی توانیم خود را از این وضعیت نجات بدهیم. 

دوم به این دلیل که روزگار گذشته ما، مناسب نبوده. فقر و تنگذستی و خشونتی که بر خود ما اعمال شده، فرصت رسیدن به مسائل مهم زندگی را از ما گرفته است. این به آن معنا نیست که بخواهم تقصیر را به گردن کس دیگری بیندازم. اما از هر جهت که نگاه کنیم، خیلی زمان برده تا ما بدانیم اوضاع اینگونه است و در پی اصلاح آن برآییم. 

زمان نیاز بوده تا بدانیم که اوضاع از چه قرار است و زمان نیاز است تا بدانیم که واقعا چه کاری انجام بدهیم. امیدوارم این زمان هرچه زودتر بگذرد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد