یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

اولین باری که از بیرون رفتن لذت بردم!

امشب تنهای تنها با خودم راه رفتم. فقط خودم بودم و هیچ کس دیگر نبود. من گامهایم را که بر می داشتم احساس می کردم آزاد آزادم. از همه چیز احساس می کردم آزادم.

روی پارکی قدم زدم که هیچ کسی آنجا نبود! فقط من بودم و برف سفید و فضای دلپذیر پارک. قدم برداشتم دستانم را تکان دادم. دور خودم چرخیدم! قدم زدم و قدم زدم. نفسهای عمقی کشیدم.

گفتم ای کاش می شد همیشه اینگونه بود. این گونه جاها بود. همیشه این فضا بود. همیشه می شد آزاد نفس کشید! می شد بدون مزاحم و بدون مزاحمت زندگی کرد. 

خلاصه رفتم و لحظاتی بود که با خودم بودم. هیچ کسی دنبالم نمی کرد. هیچ کسی صدایم نمی زد. فقط با خودم بودم و با خود زندگی می کردم. 

نفس می کشیدم و می گفتم واه چه قشنگ است این زندگی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد