یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.
یادوار‌ه‌ها

یادوار‌ه‌ها

زندگی: اشکی که خشک می شود، لبخندی که محو می شود، یادی که می ماند.

خانه جهل ویران باد

شده گاهی بی دلیل با کسی دعوا کرده باشیم؟ بعدا پی برده باشیم که هیچ توجیه منطقی برای دعوای مان وجود نداشته. توجیه منطقی چه به این لحاظ که اصل قضیه مورد دعوا ارزشی نداشته، یا طرف مقابل در سطحی نبوده که باید با او دعوا می‌کردیم. کوچکتر از چیزی بوده که ارزش دعوا داشته باشد. 

فکر می‌کنید چرا در چنین موقعیت‌هایی دعوا می‌کنیم؟ 

به نظر من یک دلیل بیشتر ندارد. جهل! به اندازه کافی عاقل و بالغ نشده ایم. به همین دلیل بر سر مسائلی دعوا می‌کنیم که حقیقتا بی ارزش اند. 

مادرم

مادرم مریض است و اکنون در بستر بیماری افتاده است. واقعیت این است که به دو دلیل غالب هیچگاهی نتوانسته ام حق او را ادا کنم. حق او نه از آن جهت که دین گفته مادر حق دارد، زیرا دین دار نیستم و از این جهت اکنون دارای فکر فردی خودم هستم. بلکه از این جهت که ما انسانیم و زندگی ما بدون همدیگر ممکن نیست. در واقع زندگی او بدون ما و زندگی ما بدون او. حق را اگر در حد یک معامله و تعامل اجتماعی هم پایین بیاوریم، باز هم در برابر زحماتی که کشیده، زحمات لازم را من نکشیده ام. 

اول به این دلیل که در شرایط و جامعه ای زندگی می‌کنیم که نابسامات و دچار بحران و هرج و مرج است و معلوم نیست چه به چیست. از این جهت، ما هم دچار نوعی بحران و نابسامانی فردی شده ایم و نمی توانیم خود را از این وضعیت نجات بدهیم. 

دوم به این دلیل که روزگار گذشته ما، مناسب نبوده. فقر و تنگذستی و خشونتی که بر خود ما اعمال شده، فرصت رسیدن به مسائل مهم زندگی را از ما گرفته است. این به آن معنا نیست که بخواهم تقصیر را به گردن کس دیگری بیندازم. اما از هر جهت که نگاه کنیم، خیلی زمان برده تا ما بدانیم اوضاع اینگونه است و در پی اصلاح آن برآییم. 

زمان نیاز بوده تا بدانیم که اوضاع از چه قرار است و زمان نیاز است تا بدانیم که واقعا چه کاری انجام بدهیم. امیدوارم این زمان هرچه زودتر بگذرد. 

بازگشت

بعد از مدت بسیار طولانی دوباره به وبلاگ نویسی باز می‌گردم. امیدوارم همه دوستانی که گهگاهی ازین دریچه بازدید می‌کنند خوب و سر حال باشد. چند سال است که در این وبلاگ چیزی ننوشته ام و فرصت وبلاگ نویسی نداشته ام. امیدوارم این بازگشت برای طولانی مدت باشد. 

دلایل زیادی باعث دوری از وبلاگ نویسی شده بود. یکی از دلایل آن پرسه زدن بیش از حد و حصر به صفحات اجتماعی بود که روزانه ساعتها وقت همه ما ضایع آن می‌شود. در این اواخر تصمیم گرفتم از صفحات اجتماعی دور شوم. برای همین منظور اکانت فیس بوک را حذف کردم و اپلیکیشن انستاگرام را نیز از موبایلم حذف کردم. یک ماه و 10 روز از حذف صفحه فیس بوکم گذشته و الآن کمتر احساس نیاز می‌کنم به دنیای مجازی. 

دلیل دیگری حذف یک وبلاگ بود. به خاطر آن هم کمی دلخور شدم و نیامدم. 

حالا اما همه اینها را گذاشته ام و امیدوارم تجربه وبلاگ نویسی ام خوب باشد و بتوانم حرفهایم را از این دریچه بیان کنم. 

زنده باد نوشتن. 

امشب مثل هر شب!

بخشی از شروع این یادداشت از خیلی سالها قبل(29 قوس 1390) است که چرک نویس شده بود ولی نشر آن تا امروز (20 دلو 1397) مانده بود. این بخش نقل قول شده.

"مثل همه ی شبهای دیگر نشسته ایم بی آنکه کاری انجام دهیم. از قدیم گفته اند مردان بزرگ از برنامه هایی که دارند شناخته می شوند. به عبارت دیگر مردان بزرگ آنانی اند که برای زیستن خود برنامه دارند. آخر من کجایم به مردان بزرگ می ماند؟ یا ما کجای مان به مردان بزرگ می ماند؟" 

شاید از قدیم نگفته اند، ولی در سن 34 سالگی است که می فهمم هنوز هم هیچ کاری نکرده ام و احتمال اینکه در 34 سال آینده هم کار خاصی انجام بدهم اندک است. واقعیت این است که نسل بسیار تنبلی هستیم و کاری از پیش نمی بریم. ممکن است ادعاهای بزرگی داشته باشیم یا آرزوهای بزرگ. ولی نباید هرگز بین ادعا و آرزو و واقعیت خلط کنیم و این را به جای آن بفهمیم. داشتن آرزو، به معنای داشتن واقعی یک دست آورد نیست. به معنای توان انجام کاری هم نیست. 

تا هنوز هم مثل همه شبها و روزهای گذشته وقت مانرا تلف می کنیم و هیچ برنامه واقعی برای آینده نداریم. ما نسلی هستیم که همه چیز را ویران تحویل گرفته ایم و همه چیز را ویران تحویل خواهیم داد. نسلی که در 24 ساعت یک دقیقه وقت خود را به مطالعه اختصاص نمی‌دهد. یک کتاب را به صورت دقیق مطالعه نمی‌کند و اگر هم احیانا کتابی را مطالعه می‌کند، کتاب دعا است که تلاش دارد نظم طبیعی را به هم بریزد و یک چیزی ورای این نظم طبیعی خلق کند. 

با این همه چطور ممکن است تغییری اتفاق بیفتد؟ 




سال دوم

امسال کمی خوش آیند به نظر می رسد. احتمالاً به دلیل اینکه سال پایانی است و دوره را تمام می کنیم و برای من به یک دلیل شخصی دیگر نیز که وضعیتم را تا حدودی مشخص کرده است. در هر حال، امیدوارم تا آخر سال، با موفقیت حرکت کنم. کار عملی دارم و باید طی آن در امسال حدود 20 درس را خودم به عنوان استاد بگذرانم. دشواری هایی دارد ولی خوش آیند است. زبان بیگانه است و طبعاً تا هنوز به اندازه ضرورت رفاقت با هم نداریم و زبان بیگانگی می کند. 

دوستان، و دانشجویان که بیگانگی نکنند برای حل مشکل زبان کافیست. قرار است در طول همین ترم امنیت ملی تدریس کنم. موضوع برای من به تمام معنا جذاب است و البته اگر بتوانم آنرا به خوبی بگذرانم به این معنا است که دانش شخصی ام در حوزه امنیت ملی از تمام حوزه های دیگری بیشتر باشد. این هم جای امیدواری دارد. 

از بعضی استادانم به خاطر سختگیری هایی که دارند می ترسم ولی در عین حال مفید اند و قابل درک. گاهی تا تر مذهب ششم است! و ما نیز پیرو همین مذهب. 

حقوق بشر داریم و من به این موضوع علاقه دارم. مرزهای نوین جهانی، امنیت جهانی، و سیاست گذاری داخلی هم برایم جذاب اند. اگر زبان، مربوط به کفار نمی بود خلاصه، کاملاً خوش می گذشت و دل پذیر. 

دوره تحصیلی با تمام دشواری هایش بهترین دوره زندگی انسان است. این را وقتی ازدوره لیسانس فارغ شدم و مدتی کار می کردم و تقریباً از تمام دید و بازدید ها و بودن با دوستانم محروم شده بودم، بیشتر از هر زمان دیگری حس می کردم. حالا هم از این بابت البته که نگرانم که امسال برود و خاطره های دوران تحصیل بماند فقط و باز چنین دوره ای بدست نیاید، حیف است!

تاکید بر هیچ

گاهی شده است که با هم برروی موضوعی جدال کنیم. این جدال‌ها گاهی صرفا از آن جهت اتفاق می افتند که جدال اند. و الا پشت هیچ یک از آنها استدلال واقعی وجود ندارد. ما لزوماً به این خاطر جدال می کنیم که بگوئیم حرفی داریم برای گفتن. 

گاهی پایۀ این جدال‌ها به اندازه‌ای خنده آور می شود که بی حساب. ولی به هرحال هستیم و خدا را از این بابت شکر گزاریم. 

تنها نیستم...

شب که تنها بیرون می روم بیشتر به حقیقت خودم پی می برم. آن شب، چند شب قبل که رفته بودم فهمیدم هیچگاهی تنها نیستم. تمام راه را سایه هایم همراهی ام می کردند. 

دلتنگم....

امروز بیش از هر روز دیگری گیج و دلتنگم. می خواستم درسهایم را بخوانم. ولی به نظر می رسد. این کار تا بعد از ظهر برایم امکان پذیر نخواهد شد. می خواهم شروع کنم. دو سطر می خوانم سطر سومی تعطیل می شوم. 

دوپول!

بعضی روزها برای دو پول خالی محتاج می شویم. روزهای محصلی هم عجب روزهایی است. کلاً خاطره بی پولی دارد. ولی خوش می گذرد به هرحال. جای شکرش باقیست.

ما هم دانشجوییم؟

وقتی شباهتی به دانشجو نداریم می شویم آنی که ما هستیم. گرفتار دور باطلی شده ایم. خواب، فیس بک و یا انترنت در مجموع، صبحانه بی موقع، غذای چاشت بی موقع، غذای شب بی موقع و درس تعطیل، وظایف تحصلی عقب افتاده و استادان ناراحت، ما مجموعۀ آدمهایی که در بهانه اوردن حرفه ای شده ایم. بارها در روی برنامه با هم توافق می کنیم ولی در اجرای آن؟ اوه، خدا نکند کسی از ما بخواهد طبق برنامه ای که خود ساخته ایم عمل کنیم و الا عصبانیت پاسخ به جایی خواهد بود!

دوره ماستری به خصوص برای افغانستان دوره تحصیلات بالا است. جایی که مطمئناً اگر کسی از آن به درستی عبور کند می تواند تاحدی آدم به درد بخوری بشود. ولی ما دوره گندبازی زندگی مان همین دوره است. 

شوخی که می کنیم، همه چیز در ذهن مان هست الا چیزی در باب درسها و موضوعات درسی مان. مانده ام که چه خواهد شد. نتیجه گرچند از حالا معلوم است و خودم سرگردان که چه کنم ولی طبق عادت افغانی باید برای دیدن واقعی نتیجه باید منتظر باشم