مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
ملک الشعرای بهار
بارها و بارها به این نتیجه رسیده ام که راه ما از هم جداست. نمی شود یک راه را با هم برویم. هنوز اما به صورت قطعی جدا نشده ایم. شاید آن دختران مانع ما شده باشند. شاید هم چیز دیگری. برای من اما، هر روزی و هر باری که به این موضوع فکر میکنم، به ذهنم می آید که در نهایت مسیر زندگی را جدا از هم طی خواهیم کرد. تا کجا اینطوری پیش میرویم؟ نمی دانم. فقط می دانم که تا آخر راه نیست. یک جایی، در نیمههای راه، مسیر ما از هم جدا میشود.
مدتها است فکر می کنم باید تنبلی را کنار بگذارم، ولی موفق نشده ام. هنوز هم این مشکل آزارم میدهد. در یادداشتهای روزانه ام نمی نویسم. کارهایی را که برنامه ریزی می کنم یا در سر دارم، انجام نمیدهم.
چه خواهد شد؟ چه باید بشود؟